!!!بيا تو پشيمون نمي شي آخرین مطالب نويسندگان یک شنبه 19 تير 1385برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : hamidreza
پنج شنبه 4 فروردين 1390برچسب:, :: 13:29 :: نويسنده : hamidreza
در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند. ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
ادامه مطلب ... شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : hamidreza
یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن. وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه: - ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده! - آه چه جالب، شما یه مرد هستید! مرد با تعجب میگه: - بله، چطور مگه؟ - چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم! - منظورتون چیه؟ - این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم! مرد با هیجان زیادی میگه: - اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه! زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه: - یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم! - بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم! زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن. ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه: - مگه شما نمینوشین؟ زن با شیطنت خاصی میگه: - نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!! شنبه 30 بهمن 1389برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : hamidreza
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی. آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:… ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت. ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد. در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها
|
|||
![]() |